گسترش اندیشه های استاد محمد بهمن بیگی

یکی از نیایش های روزهای من این است که ؛ چه خوب شد من به ایل خدمت کردم " محمد بهمن بیگی "

گسترش اندیشه های استاد محمد بهمن بیگی

یکی از نیایش های روزهای من این است که ؛ چه خوب شد من به ایل خدمت کردم " محمد بهمن بیگی "

کد خدا اسکندر

دوستانی که شیوه نگارش نیمه آهنگین مرا می پسندند از من میپرسند که آیا شعر هم گفته ام ؟

آری شعر هم گفته ام ولی خیلی کم ؟من در طول عمر درازم دو سه بار جرات کرده ام وبه ساحت پر جلال و مقدس شعر قدم نهاده ام ، آن هم در پناه طنز و شوخی با چند رفیق شفیق .

دوستانی که شیوه نگارش نیمه آهنگین مرا می پسندند از من میپرسند که آیا شعر هم گفته ام ؟

آری شعر هم گفته ام ولی خیلی کم ؟من در طول عمر درازم دو سه بار جرات کرده ام وبه ساحت پر جلال و مقدس شعر قدم نهاده ام ، آن هم در پناه طنز و شوخی با چند رفیق شفیق .

اسکندر خان یا کد خدا اسکندر ،کدخدای سرزمین "مکو"(این سرزمین زیبا در ساحل جنگل پوش رود قره قاج قرار دارد ) است . وی کشاورز و یکجا نشین بوده و محمد بهمن بیگی در  5 سالی که در کنار پدر و مادر از تبعید برگشته اش به ییلاق و قشلاق مشغول بود ،نیمی از سال در سرزمین مکو همسایه اسکندر خان بود .

اسکندر خان از شادی ها،شادمانی ها و شیرینی های زندگی چشم نمی پوشید . با ذوق و جمال پرست بود . از زیارت زیبارویان لذت می برد و گاه برای دیدن یک جفت چشم سیاه فرسنگ ها کوه و کتل را زیر پا می گذاشت .

گذشته از مهرویان طبقات بالا به تیره کوچک ساربان ها هم علاقه می ورزید .

ساربان ها مردمی بودند که در آمیزش حسن و ملاحت نظیر و رقیب نداشتند .

دردم از یار است و درمان نیز هم                           دل فدای او شد و جان نیز هم

اینکه میگویند آن بهتر زحسن                                یار ما این دارد و آن نیز هم !

کد خدا اسکندر جوانی را پشت سر نهاده رو به سوی پیری میرفت . فاصله پنجاه و شصت را به کندی و با تردید و تانی طی می کرد . سنگین شده بود ،شکل و شمایل درشت داشت . به زحمت پا به رکاب میگذاشت و با دشواری در خانه زین جای می گرفت .

در کتاب طلای شهامت محمد بهمن بیگی مینویسد : "در یکی از سفرهای بازگشت ، پس از 5 ماه دوری از کدخدا اسکندر در منطقه ای به نام شالدان چوپانکی که من او را به دلیل کنجکاوی هایش خبرنگار طایفه نامیده بودم به دیدارم آمد و خبر عجیبی آورد :

کدخدا اسکندر با دختر کدخدای نخلستان آبگرم ازدواج کرده است .

منقلب شدم . بدون شک از حسرت و حسادت نبود .از شادی و اندوه هم نبود .نمی دانم از چه بود .

با پدرم سرگرم بازی شطرنج بودم . به حیرت افتادم . مات شدم و با کسب اجازه دفتر دستک خود را برداشتم  و به گوشه خلوتی پناه بردم .

ساعاتی قلم را روی کاغذ گرداندم . شاعر شده بودم . شعر گفته بودم .!

اینک ان شعر :

غزال آب گرم و شیر مکو

نصیب و قسمت از این خوبتر کو ؟

کجا گویم کسی شایسته باز

کنون  گشته با جغدی هماواز

کجا گویم که روشن تر ز ماهی

نشسته دامن ابر سیاهی

کجا گویم که زاغ زشت روئی

به شب دارد چراغ از ماهروئی

کجا گویم که شیری مست و بی باک

دهان آلوده و خون ریز و سفاک

به دام افکنده آهویی فسونکار

بتی زیبا لب و زیبنده گفتار

بتی افروخته چون ماه در میغ

بتی افراخته چون آهنین تیغ

نگاه از گوشه چشمش  گریزد

بد انسان کز کمانی تیر خیزد

**           **           **

دریغا آنهمه زیبایی و ناز

دریغا آن دو لعل نغمه پرداز

دریغا نرگس بیمار مستش

دریغا مرمر بازو دستش

دریغا ناوک مژگان دلدوز

دریغا آن کمان خانمانسوز

دریغا آن چنار سایه افکن

دو گیسوی فرو هشته به دامن

دریغا طره گیسوی دلدار

که در چنگال دیوی شد گرفتار

بنازم بخت و اقبالت سکندر

فدای حال و احوالت سکندر

بنازم بخت و اقبال سفالین

که از بیجاده دارد شمع بالین

**       **          **

سکندر جان من !تو بی وفایی

تو دور از شرم و مهجور از حیائی

به یادت هست دلداران دیرین

همان شکر دهان شوخ و شیرین

به خاطر داری آن  شیر شبانگاه

نه شیر گوسفندان شیر دلخواه

به مویت گر روی تا هند و کشمیر

نیابی در همه عالم چنان شیر

**         **                 **

فسونگر دختران ساربان ها

دوای درد ها داروی جان ها

همام عشوه گران ، غمزه فروشان

همان از زلف ها خرمن به دوشان

همان خنیا گران دشت لاله

به چشمان مستی  آموز پیاله

همان سبزه رخان  شوخ  منظر

کروش (نام بنکو های تیره ساربان ها ) و جد یکی بهتر ز دیگر

کجا هستند تا بینند دلدار

کنون بگرفته دامان دگر یار

هفته ای  بیش طول نکشید .ایل ما به سواحل رودعزیز و مواج قره قاج رسید .اقامتگاه کدخدا اسکندرنزدیک بود .

اشعار را با نامه ای گرم  و سر و سوغات فراوان برایش فرستادم . نامه را خوانده بود . اشعار را برایش خوانده بودند.وحشت داشتم که برنجد . عاشق بی قرلر شادی و شوخی بود .نرنجید .

خان و چوپان ؛ ترک وتاجیک ، بزرگ و کوچک و زن و مرد اشعارم را پسندیدند .

هنوز هم پس از نیم قرن و شاید بیش تر می پسندند ، میخوانند و می خندند .

نویسنده : وحید استوار (برگرفته از کتاب طلای شهامت ، محمد بهمن بیگی )

www.bahmanbeigi .blogsky.com

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی دهقانی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:46

وحید جان امیدوارم در راهی که هستی موفق باشی
دوست و همکلاسی قشقاییت علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد