بهمن بیگی در کتاب به اجاقت قسم داستانی دارد به نام کرامت. کرامت نام یکی از دانش آموزانش است که در منطقه ای به نام کرکان در دبستان عشایری قبیله ای لرزبان درس خوانده است. او در آزمون دومین دوره دبیرستان عشایری پذیرفته می شود. به دانشگاه راه پیدا می کند و مهندس می شود. داستان او از زبان بهمن بیگی شنیدنی و خواندنی ست. کرامت را همه می شناسیم. بهمن بیگی او را خیلی دوست داشت. او می نویسد: "کرامت قوم و خویش من نبود. نسبتی با من نداشت. برادر و فرزندم نبود ولی بیماری او در بیابان و دور از پزشک و درمان بیش از بیماری هر برادر و فرزندی عذابم می داد." خبر بیماری کرامت بهمن بیگی را به وحشت می اندازد...
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم ؟
ادامه مطلب ...دوستانی که شیوه نگارش نیمه آهنگین مرا می پسندند از من میپرسند که آیا شعر هم گفته ام ؟
آری شعر هم گفته ام ولی خیلی کم ؟من در طول عمر درازم دو سه بار جرات کرده ام وبه ساحت پر جلال و مقدس شعر قدم نهاده ام ، آن هم در پناه طنز و شوخی با چند رفیق شفیق .
ادامه مطلب ...دوران درخشانی بود. مملکت بربال زرین تمدن بزرگ درپرواز بود.
نورجشنها وچراغانیها چشمها را خیره میکرد. کاخهای بلورین به آسمان میرفت. تالارها، گالریها، نگارخانهها پر ازپردهها و تصاویر دلانگیزبود.
سواحل سرسبز شمال را که پریچهرگان رنگین پوش آراسته بودند.
نسیم فرح بخش تمدن ازهرسو میوزید. نوای جانفزای ترقی ازهر گوشهای به گوش میرسید......
ادامه مطلب ...استاد بهمن بیگی در یکی از خاطراتش پس از گرفتن نامه برائت خود از دادگاه انقلاب چنین می نویسد: