گسترش اندیشه های استاد محمد بهمن بیگی

یکی از نیایش های روزهای من این است که ؛ چه خوب شد من به ایل خدمت کردم " محمد بهمن بیگی "

گسترش اندیشه های استاد محمد بهمن بیگی

یکی از نیایش های روزهای من این است که ؛ چه خوب شد من به ایل خدمت کردم " محمد بهمن بیگی "

علی پناه

لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق 

داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم ؟

در گوشه یک اطاق دور افتاده و نیمه روشن ُ در طبقه دوم یک عمارت کهنه در خیابان بهار تهران نفسی میکشم .پنهانی و مخفی زندگی میکنم .  

در تهران جز عبدالعلی ُ آقای خانه و جز رزا ُ بانوی خانه و جوانی به نام علی مستخدم خانه ُ احدی از حضور من در اینجا اطلاع ندارند . در شیراز برادرم و همسرم میدانند .  

عبدالعلی و رزا شمالی هستند. اهل شهسوار مازندران .  

در جنوب خدمت کرده ام . شمالی ها نگاهم می دارند .  

یکی از صبح ها زنگ زدند علی  رفت و بازگشت . به خانم خانه و سپس به من آهسته و آرام خبر داد : جوانی به نام علی پناه برای ملاقات شما آمده است ........ 

این بخشی از داستان علی پناه از کتاب طلای شهامت ُ اثر استاد محمد بهمن بیگی بود که ماجرای کمک یکی از شاگردانشان از طایفه بویر احمد برای نجات استاد است .  

ناشر : انتشارات نوید شیراز  

چاپ اول ؛ تابستان ۱۳۸۶ 

۰۷۱۱-۲۲۲۶۶۶۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد